بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است
شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است

آنچنان می فِشُرد فاصله، راه نفسم
که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است

رفتنت نقطۀ پایان خوشی هایم بود
دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است

سایه ای مانده ز من بی تو که در آیِنه هم
طرح خاکستری‌اش گنگ‌ترین تصویر است

خواب دیدم که برایم غزلی می‌خواندی
دوستم داری و این خوب‌ترین تعبیر است

کاش می‌بودی و با چشم خودت می‌دیدی
که چگونه نفسم با غم تو درگیر است

تارهای نفسم را به زمان می‌بافم
که تو شاید برسی، حیف که بی تاثیر است...

 

من.....


من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه میپرداختم
عاقبت افسانه ی مردم شدم

ای سکوت، ای مادر فریادها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ، ای مادر فریادها

گم شدم در این هیاهو ، گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
و گر سکوت خویش را میداشتم
زندگی پر بود از فریاد من!

به تو می اندیشم.....


به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت،همه جا
من به هرحال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا،تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو بجای همه گلها تو بخند
كنون منم به پای تو درافتاده ام باز

پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
همین یک نفس از جرعه جانم باقیست
اخرین جرعه این جام تهی را توبنوش

گوش کن.....


نشود فاش کسی آنچه میان من وتوست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من وتوست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من وتوست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت وگویی و خیالی ز جهان من وتوست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هرکجا نامه عشقست نشان من وتوست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه ومهر
وه ازین آتش روشن که بجان من وتوست

کمک .................


بالشم شب ها خیس می شود
مغزم شب ادراری گرفته است
و
تو
توی خواب هایم
به جای
لب هایم
مغزم را می بوسی

دلتنگ چیزی نیستم
فقط
مثل
سگ
می ترسم

کاش
یک گرم
هرویین
می آوردی
که به اعصاب باریک من
تجاوز کند

من
اشتباه شده ام

مغزم را به زنجیر می کشم
و هم خوابه ی تنبورم می شوم
زندگی ام را
می اندازم توی توالت
و سیفون اش را می کشم

راحت خواهم خوابید

مغزم فریاد می کشد
توی تاریکی شب
دو تا چشم باز است
و
زمزمه می کند

کمک
من
دارم
دوباره
فرو می روم

بدون تو..........


‌ هر لحظه بدون تو نفس، مفت گرانست
این حالت بی حوصلگی شاهد آنست

همدم شده ام با در و با سایه ی دیوار
این بغض گلوگیر من از فصل خزانست

برگرد که در باغ دو چشم تو بچینم
آن راز که بر گوشه ی لبهات نهانست

در عمر من در به در عاصی مجنون
هر سوی بیابان جنون از تو نشانست

هرشب من وآغوش تو و خواب سحرگاه
آغوش تو آرام ترین جای جهان است

هرشب من وتعبیر همان خواب شب پیش
یک لحظه بدون تو نفس، مفت گرانست

دیوانگی و عشق و جنون و همه با هم
گرد آمده در این دل و بر روی زبانست

من یاد توام لحظه به لحظه همه عمرم
این سوز عیان را چه نیازی به بیانست

.............

بکارت ﻣﻐﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ...

ﻣﻐﺰ ﮐﻪ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ ،
ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻓﺎﺣﺸﮕﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ...

ﻭ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﺍﻧﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺸﺎﻥ,
ﺍﺭﺿﺎﺀ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ !
ﭼﻮﻥ٬
ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﯿﺎﻣﻮﺯﻧﺪ٬

ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻧﮑﻨﺪ...
ﺍﻣﺎﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ...

ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﮐﻪ٬
ﻫﺮﺯﮔﯽ ...
ﻣﺪ٬

ﺑﯽ ﺁﺑﺮﻭﯾﯽ ...

ﮐﻼﺱ٬
ﻣﺴﺘﯽ ﻭ ﺩﻭﺩ .. ﺗﻔﺮﯾﺢ
٬
ﻭ ﺩﺯﺩﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻻﺷﺨﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﻥ... ﺭﻣﺰ ﻣــــﻮﻓﻘﯿـــﺘﻪ...

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ٬
ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺟﻬﻨﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﻫﻢ
ﻧﯿﺴﺖ ;

ﺧﺪﺍﯾﺎ ...
ﺩﻧﯿــﺎﯾﺖ ﺷﻬﻮﺕ ﺳﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ...

ﻧﻤﯿﺨـــﻮﺍﯼ
ﻓﯿﻠﺘــــﺮﺵ ﮐﻨﯽ...

ایران من ......

منم شاه سیمرغ این بوم و بر
که دارم به رگ خون کورش پدر
......
من از مادری پارسی زاده ام
برین مرز دل جاودان داده ام
......a
مرا کس نگیرد به گفتار خام
که سیمرغ دانا نیافتد به دام
.......
من آنچه که هستم همانا نکوست
نه تازی پرستم نه بیگانه دوست
........
تو با من ز دین بیابان مگو
تو در من بجز مهر ایران مجو
.......
جهان با خرافات نتوان خرید
مگو از بهشتی که نامد پدید
.....
مرا زادگه سرنوشت من است
که هر نیمه خشت اش بهشت من است
.......
منم ترک و کرد و لر و ترکمان
منم شیر بیدار این باستان
.......
ز جان آذرآبادگانی منم
ز پا تا به سر باستانی منم
......
مرا تا زمانی که سر بر تن است
عرب هرچه باشد مرا دشمن است
......
ترا اهرمن دین بیگانه داد
مرا داد گلهای میهن به باد
........
به گیتی یکی چون تو دیوانه نیست
نگهبان انبار بیگانه نیست
......
یکی را ندیدم چو تو بد نهاد
که فرزند ایران به دژخیم داد
......
چنان جنده گر تن فروشی کنی
از آن به که میهن فروشی کنی
......
کنون هرچه خواهی تو با خانه کن
بر و بوم این خانه ویرانه کن
.......
یکایک ز گلهای ما بیشمار
بگیر و بیاویز بر چوب دار
........
زمان تو هم سررسد بیگمان
چو تیری که افتد به خاک از کمان
.....
به نوبت چو سر ها رود زیر آب
رسد بر تو هم نوبت آسیاب
......
زمانت بر آید چنان بی خبر
که بینی بسی کاوه در هر گذر
......
مپندار کشتی به نام خدا
که مانَد سر انجام تو بی جزا
.....
کمی گر فریب ترا خورده اند
گمانت که ایرانیان مرده اند
.......
یکی زنده مانَد ز کوروش پسر
یکی روز خوش را نبینی دگر
......
به سال هزاران چوایران رسید
نگردد به سی سال تو ناپدید
......
چو از ره رسد نوبت جنگ ما
رهایی کجا یابی از چنگ ما
......
بدان تا که ایران مرا میهن است
بلند آسمان جایگاه من است

سرُودِ زنان برای برابری........

جوانه می زنم
به روی زخم بر تنم
فقط به حکم بودنم
که من زنم، زنم، زنم

چو هم صدا شویم و
پا به پای هم رویم و
دست به دست هم دهیم و
از ستم رها شویم

جهان دیگری
بسازیم از برابری
به هم دلی و خواهری
جهان شاد و بهتری

نه سنگ و سارها
نه پای چوب دارها
نه گریه های بارها
نه ننگ و عارها

جهان دیگری
بسازیم از برابری
به هم دلی و خواهری
جهان شاد و بهتری.

دوستت دارم ......

 

بی نهایت دوستت دارم ، اگر باور کنی
می توانی این سند را، ثبت در دفتر کنی

می توانی باورت را‌ ، از نگاهم بشنوی
یا بسوزانی به پای عشق و خاکستر کنی

شک نکن، ققنوسم و آتش، نمی سوزد مرا
بلکه از سوزاندنم، حال مرا بهتر کنی

امتحان عشق را، با نرخ جان ، پس می دهم
می توانی رد کنی، یا رتبه ی برتر کنی

آنچه می خواهی بکن ، اما مبادا عاقبت
غنچه ی نشکفته ی عشق مرا، پرپر کنی

باورت کردم که برحکم تو گردن می نهم
گرچه تبعیدم به شهر و کشوری دیگر کنی

در کنارت هستم و آنگونه جذبت می شوم
تا مرا هم مثل خود، مست می و ساغر کنی

 

دل.............

دل نیست که

گلوله ی آتش است

برش میدارم صبح ها

میبرم اش بیرون

 

تمام روز می گردانمش با خودم

برش میگردانم خانه

 

شما چه میدانید

کسی که گلوله ی آتشی در سینه اش می تپد 

 

چقدر میتواند سردش شده باشد!

........

سکوت می کنی 

جهان به انجماد مطلق اش سقوط می کند 

سکوت زن 

جهنمی ست 

بی صدا 

غروب روشنی 

شروع درد را، نشانه نیست 

به یمن صبر ِ زرد ؛ 

سکوت زن 

سقوط برگ نیست 

مرگ ریشه هاست 

که ناگهان به ساقه میزند 

سقوط می کند درخت زندگی...

 

چه باید گفت...؟!

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند

چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را 
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند…

حجاب..............

بعضي از آدمها،

زير سنگينی حجاب هم،

وقيحند...!!!

بعضي از آدم ها،

با پريشانی موهايشان هم نجيب...

وقاحت و نجابت در ذات آدم هاست،

من زنی را می شناسم كه لبخندش شبيه خداست...!!!

و نگاهش شبيه فرشته هاست...

و موهاش شبيه ابريشم، 

و لبهاش شبيه كندو،

و وقارش شبيه آب،

و نجابتش شبيه ماه...!!!

اين نگاه من است كه گاهی حجاب ندارد،

و معرفتم،

كه گاهی به خواب است،

و تربيتم،

كه هميشه اشكال دارد...!!!

وگرنه او...

هميشه خوب است...

تقدیم به بانوان پارسی  .............،،

ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪﯼ ﺑﺎﻧﻮ ..

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﻣﯿﺘﺮﺍ ﻭ ﺁﺗﻮﺳﺎ ، ﺑﻪ ﺩﻻﻭﺭﯼ ﮔﺮﺩﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭ

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﻓﺮﻫﺎﺩﯼ ﮐﻮﻩ ﮐﻦ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺗﺎ

ﺗﻨﺪﯾﺴﺖ ﺑﺮ ﺑﯿﺴﺘﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ ، ﻧﻪ ﻣﻠﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺮﺍﯼ

ﻋﯿﺎﺷﯽ ﺷﺒﮕﺮﺩﺍﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺴﺖ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻥ .

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺩﺭ ﺭﮔﻬﺎﯾﺶ ﺟﺎﺭﯾﺴﺖ ، ﺑﺎ

ﺻﺪﺍﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﻭ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺯﻻﻟﯽ ﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎﯾﺶ.

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﻨﺶ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﭘﻬﻨﻪ ﺩﺷﺖ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﺖ ،

ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺠﯿﺐ ﻭ ﻧﯿﺎﻟﻮﺩﻩ .

ﺗﻮ ﺯﻧﯽ ؛ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ، ﻗﺎﻣﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﭼﻮﻥ

ﺳﭙﯿﺪﺍﺭ ﻭ ﻗﺪ ﻋﻠﻢ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﺩﺭ

ﺟﻨﮕﯽ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺘﯽ ﺑﯽ ﺑﺪﯾﻞ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮﺕ

ﺗﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﯼ ﺯﻧﺎﻧﮕﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﭽﺴﺒﺎﻧﯽ ...

...ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺎﻧﻮ ... ، ﻧﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ

ﭘﺴﻨﺪ ﻧﺎﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ 🌿

مناجات..........

بارالها…

از كوي تو بيرون نشود

 پاي خيالم 

نكند فرق به حالم ....

چه براني،

چه بخواني…

 چه به اوجم برساني 

چه به خاكم بكشاني…

 نه من آنم كه برنجم

نه تو آني كه براني..

نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم

نه تو آني كه گدا را ننوازي به نگاهي

در اگر باز نگردد…

نروم باز به جايي

پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهي

كس به غير از تو نخواهم

چه بخواهي چه نخواهي

 

باز كن در كه جز اين خانه مرا نيست پناهی

می توان عاشق بود....................

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ ..

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ

ﭼﻨﺪﺳﺎﻟﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦ

ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭﺑﺎﺩ

ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !

ﺁﺭﯼ

ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ

ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ !

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ !

ﯾﺎﺑﻘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺟﻪ، 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ !

ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﯿﺴﺖ

ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ ..

ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ …

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ،

ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ !

 

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ ...

بيرون پناهگاهت مي مانم و درون را نگاه مي کنم 

 

درحاليکه در اطرافم ، از هر سو ، بمب مي ريزند 

 

تو در داخل پناهگاهت

 

چقدر سرحال و در امان و خوشحال بنظر مي آيي 

 

آيا گفته بودم که من به اين چيزها توجه مي کنم ؟

 

آيا گفته بودم که چه شگفت آور هستي و چقدر ناراحتم که

 

از هم جدا شده ايم ؟

 

عزيزم ، من بيرون پناهگاه تو ايستاده ام 

 

اما اميدوارم که در قلب تو باشم  

 

 

گاهی .............

گاهی به نگاهی دل ما شاد نکردی!

حیف از تو که ویرانه ای آباد نکردی!!

 

صد بار به گلزار خزان آمد وگل رفت...

این مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی!!

 

ای خسرو شیرین دهنان این نه وفا بود!

یک ره گذری جانب فرهاد نکردی!!

 

بسیار مبال ای شجر وادی ایمن..

یک جلوه چو آن حسن خداداد نکردی!

 

از ،سِیر ،چه فیض ار نبود راه خطرناک..

ای شمع شبی رو به ره باد نکردی!!

 

باید زتو آموخت حزین رشک محبت!!

لبریز فغان بودی وفریاد نکردی!!

میمیرم ......

تاری از موی سرت کم بشود میمیرم

أه گیسوی تو درهم بشود می میرم

 

قلب من از تپش قلب تو جان می گیرد

آه قلب تو پر از غم بشود می میرم

 

من که از عالم و ادم به نگاه تو خوشم

سهم چشمان تو ماتم بشود میمیرم

 

مثل ان شعله که از بارش باران مرده ست

اشک چشم تو دمادم بشود میمیرم

 

وقت بیماری و بیتابی من دست کسی

جای دستان تو مرهم بشود میمیرم

 

جان من بسته به هر تار سر موی تو است

تاری از موی سرت کم بشود میمیرم

هرگز نخواب کوروش...............

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

 

بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

 

کارون ز چشمه خشکيد، البرز لب فرو بست

حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

 

ديو سياه دربند، آسان رهيد و بگريخت

رستم در اين هياهو، گرز گران ندارد

 

روز وداع خورشيد، زاينده رود خشکيد

زيرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

 

بر نام پارس دريا، نامي دگر نهادند

گويي که آرش ما، تير و کمان ندارد

 

درياي مازني ها، بر کام ديگران شد

نادر، ز خاک برخيز، ميهن جوان ندارد

 

دارا کجاي کاري، دزدان سرزمينت

بر بيستون نويسند، دارا جهان ندارد

 

آييم به دادخواهي، فريادمان بلند است

اما چه سود، اينجا نوشيروان ندارد

 

سرخ و سپيد و سبز است اين بيرق کياني

اما صد آه و افسوس، شير ژيان ندارد

 

کو آن حکيم توسي، شهنامه اي سرايد

شايد که شاعر ما ديگر بيان ندارد

 

هرگز نخواب کوروش، اي مهر آريايي

بي نام تو، وطن نيز نام و نشان ندارد

............

من و تنهایی و از خاطره لبریز شدن

باب میل دل من نیست غم انگیز شدن

 

چشم بستم که به تاریکی مطلق برسم

منطقی نیست چنین عاشق دهلیز شدن! 

 

عصبانی و بداخلاقی و بی عاطفه ای

چقدَر خوب می آید به تو چنگیز شدن!

 

برگ برگ دلم افتاد و درختی خشکم 

بعد تو قانعم انگار به پاییز شدن!

 

شال می بافم از اندوه تو در فصلی سرد

قسمت من شده با بغض گلاویز شدن

 

 

امشب .............

امشب از غصه خرابم ره ی میخانه کجاست

ساقی و ساغر و خنیاگر و خمخانه کجاست

 

چند روزیست ببین بی سر و بی سامانم

می ندانم که مرا خانه و کاشانه کجاست

 

خلق گویند که "گنج در دل ویرانه بُوَد"

خانه آباد ترا گوشه ی ویرانه کجاست

 

در غم عشق شدم زاهد و هم باده پَرَست

این ندانم که ره ی کعبه و بتخانه کجاست

 

شده چندی که در ین وادی غریبانه شدم

از کی پرسم که مرا مامن و کاشانه کجاست

 

دی به گوش منِ شوریده کسی گفت نهان

کاندرین شهر شما عاقل و فرزانه کجاست

 

دستِ غم در دست دارم غافل از خویشتنم

روزگاریست ندانم "منِ" دیوانه کجاست

 

سوختن از شمع آموخته ام در دل شب

طرفه حالیست درین جلوه که پروانه کجاست

 

بر درِ هر دوستی خنجر بخوردم بیشمار

خسته ام راه نما، خانه ی بیگانه کجاست

عشق...............

مثل گیسویی که باد آنرا پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از اینهم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

وای بر حال من................

باز هنگام سحر قلمی از تکه زغالی مانده از آتش شبی سرد

میلغزد بر روی تن سرد و بی روح ورق.

و باز هم ردی از سوز دل بر روی خط های یخ زده کاغذ مینویسد.

وباز قصه پر غصه تکرار  ....

روزی درختی بودم تنومند و زیبا ، قدی کشیده

و شاخ و برگ تماشایی داشتم .

عاشق شدم . . . !!!!

عاشق صدای خوش هیزم شکن . . . !!!

و تن خود را بی آلایش تقدیم بوسه های درد آور

تبر او کردم و چه راحت شکستم ، بی صدا خورد شدم ،

چه دیر فهمیدم بی رحم است دل سنگ هیزم شکن

و سخت تر تبر او که سوزاند تنم را ، حالا دیگر زنده نبودم

درخت نبودم ، در چشمان سرد او فقط هیزم بودم و بس

سرنوشتم چه بود ؟

حالا که نه درخت بودم و نه سایه ای داشتم و نه ریشه ای

نه برگی و نه مهمان ناخوانده ای که بر روی دستانم بنشیند

و برای دل کوچکش آواز بخواند و بر خود بلرزد و با آهی سرد

دوباره پر باز کند و به اوج برود

و چه ناجوانمردانه تکه های خرد شده ام در شومینه

رو به چشمانش آتش گرفت و او فقط لذت برد

من در آتش میسوختم و او . . .

و حالا زغالی بیش نیستم و خطی شدم بر

خطوط یخ زده ورق تا شاید ماندگار باشم و همه بدانند

روزی درختی بودم تنومند که عشق مرا به زغالی

تبدیل کرد سیاه و دل سوخته .

این روزها................

این روزها ، روزها پر اند از شکایت !

 

از درد دل های یک راننده ی تاکسی تا عاشقانه های مجنون از راه مانده !

 

این روزها ، روزها بغض دارند .

 

آسمان  ابری ، گاهی بارانی و سرد است .

 

قدم های دو نفره از وسط های کوچه بریده است .

 

سوز سرما از پنجره ها رد شده است .

 

هندوانه ی شب یلدا وارداتی شده است !

 

عکس ها روی طاقچه جمع شده .

 

روی یک کوه بلند ، آویزهای امامزاده ها کم شده است .

 

مردم خسته اند این روزها

 

خیابان ها این را گفته اند ،

 

آهنگ ها پرسوز و گیتار ها شکسته اند .

 

" گل پونه های وحشی دشت امید "

 

به فردای دگر رفته اند .

 

این روزها ، روزها پر از شکایت اند .

 

من میفهمم که کبوترها سنگین تر بال میزنند !

 

و هیاهوی ماشین ها از یک نوع دیگرند !

 

من حتی تب جدایی دو عاشق را دیده ام .

 

و دروغ بزرگترها را ..

 

صدای زنگ مدرسه ها بی روح شده

 

و این حرف ها از روح مردگی من نیست !

 

این حرف ها را میبینم

 

این حرف ها در خیابان ها هست

 

در کوچه ها دیده میشود

 

و این روزها برگ های درخت با بغض میریزند و ای کاش

 

بهار

 

زودتر بیاید و

 

دستی بر سر و روی این روزها بکشد...

سوال های بی جواب................

خداوندا سوالم از تو اینه
چرا دنیای ما اینقد غمگینه...؟؟؟
چرا هر چی می پرسم بی جوابه
تهِ حکمت سرای تو همینه...؟؟؟

یکی تو امریکا تو عشق و حاله
یکی تو افریقا از درد می ناله
یکی عارف، یکی زاهد، یکی مست
یکی ل؟ ؟ و پتی، تو ابتذاله

یکی روز و شبا همش خندونه
یکی از بچّگی دنبال نونه
یکی پروانه شد پرواز کرد رفت
یکی تنها و غمگین کنج خونه

یکی "والژان" که منجی "کوزت" شد
یکی بازرس "ژاور" بد جنس پلیسه...!!!
"نل" و پدربزرگ با هم می رفتن*
آخه کجا، کجا، کجا پردیسه...؟؟؟!!!
.
.
.
چرا باید همش تبعیض باشه...؟؟؟
چرا سهم همه یکسان نباشه...؟؟؟
چقد خوب بود که یک روز توی دنیا
کسی قلب کسی رو نخراشه...!!!

کی مرز بین کشورها رو کاشته...؟؟؟
میون خونه ها دیوار گذاشته
چرا جنگ و چرا خونریزی و قتل
چه جرمی مادرِ بیچاره داشته...؟؟؟

کی گفته آدما این حقّو دارن
پرنده ها رو تو قفس بذارن
خودت بهتر می دونی که خدایا
هنوز اون جوجه ها در انتظارن...

نگو با من نپرس از این سوالا
یه وقت قهرش می گیره اون خدا رو
میگم می پرسم و اون خوب می دونه
می خوام تغییر بده حکم و قضا رو...!!!

سرِ سودائی ام آروم نداره
دلم از بچّگی چه بی قراره
فقط کاشکی دلم تا روز محشر
یه کم آروم بشه دووم بیاره...؟؟؟

نیل چشمانم .................

با خیال روی تو روز و شبم در گیر شد

آرزوی دیدنت رویای دامن گیر شد

زخم تیر هجر تو بیگانه می داند شفا

متن این دلدادگی گویا به خون تحریر شد

قاصدک پیغام این هجران ما را هم ببر

گو به آن نامهربان، چشمی به راهت پیر شد

شوق دیدارت نشانده آتشی تا مغز جان

این شراره تا ابد، بر کنج دل زنجیر شد

آسمان امشب ببار تا گم شوم در حسرتش

چشم این شوریده دل،بی سیل باران نیل شد

نگاهت دوستم دارد.........

نگاهت دوستم دارد، نمی دانی که می دانم
و من رمز محبت را ز چشمان تو می خوانم

و چون می فهمم از چشمت که خیلی دوستم داری
تو اخمی می کنی ناگاه و من سرگشته می مانم

تب تردید می گیرم، اجاق عشق تو گرم است
من از گرمای طاقت سوز چشمان تو حیرانم

و از لبخند زیبایی پس از آن اخم بی رحمت
دوباره مطمئن هستم که من پیش تو می مانم

حسابی گیج و سرگردان، نمی گویم سر کارم
ولی از آخر این قصه من چیزی نمی دانم

چه خوشحالم که می خندی و در من خیره می مانی
و من رمز محبت را ز چشمان تو می خوانم

مرا فارغ کن از تردید، دستی بر سر من کش
که از بیماری چشمان تو در بند درمانم

تمام قصه یک حرفست: من تسلیم تو هستم
بگو از من چه می خواهی و یا ول کن گریبانم

حسود..............

دلم می خواهد از حال تو بانو باخبر باشم
به هر جا می روی حتما من آنجا زودتر باشم
اگر شادی و یا غمگین شریک لحظه ات باشم
مرا در خاطرت آری به یادت مفتخر باشم
برای گریه ات شانه، برای خنده ات علّت
برای شوق پروازت برایت بال و پر باشم
کنار پنجره آیی به کوچه زل زنی ...ناگه
نگاهت سوی من افتد در آنجا رهگذر باشم
نباشد فرق چندانی میان قهوه یا چایی
اگر که تلخ می نوشی به کام تو شکر باشم
اگر جنگی است بین ما هواخواهان کوی تو
میان این همه عاشق همیشه در نظر باشم
دلم دیگر نمی خواهد کنار دیگری باشی
اگر با تو کسی باشد فقط من یک نفر باشم!